---♡[]ازدواج اجباری![]♡---
P73[اخر]
ات:راستی به داداشت گفتی؟
رزی:اره گفتم
ات:چی گفت
رزی:بهش گفتم ولی....
ات:ولی؟
رزی:قبول نکرد
ات:واقعا
رزی:نه شوخی کردم*خنده
ات:زهر ماررر
رزی:چیه خو
ات:اصلا دیگ زن داداشت نمیشم
رزی:نشو*خنده
ات:نمیشم
رزی:باشه بابا شوخب کردم بیا بریم کلاس
ات:باشه...
(پرش زمانی به ۱سال بعد)
ات ویو
الان من دوست دختر فلیکسم ویه سال از اون موقع میگذره ومیشه گفت جین و فراموش کردم همینطور کوک رو...کوک قراره با لیا ازدواج کنه منو فلیکسم رابطمون خوبه وخیلی دوسش دارم تهیونگم قراره با یونا دوست دخترش ازدواج کنه..چندشب پیش که دیدمش اینو بهم گفت...ولی..ولی یه چیزو نتونستم فراموش کنم..اونم خودکشی روزی بود..اون چندماه پیش خودکشی کرد بعد اینکه از هیونجین جدا شد ولی اخرم دلیلشو نفهمیدم..دلم براش تنگ شده اون همیشه دختر شادی جلوی من بنظر میرسید ولی هیچ وقت باورم نمیشه که اون واقعا خودکشی کرده
..تو این چندماه فلیکس سعی میکرد مواظبم باشه که انقدر بخاطر رزی گریه نکنم فک میکنه نن نمیدونم که خودشم ناراحته...انقدر ددشتم به داستان ۱سال پیش والان فک میکردم که حواسم به فلیکس نبود..
فلیکس:بیب چرا جواب نمیدی
ات:ببخشید فلیکس حواسم نبود
فلیکس:اشکال نداره
ات:راستی چی میخواستی بگی فلیکس
فلیکس:میخواستم بگم میخوای به جای قدم زدن بریم شهر بازی؟
ات:اوهوم بریم..*کیوت
فلیکس:باشه بریم*خنده
........
*پایان
____________________________________________
خب بچه اا این فیکم تموم شد و اینکه این فیک بر اساس واقعیت بود...♡لایک یادتون نره♡
ات:راستی به داداشت گفتی؟
رزی:اره گفتم
ات:چی گفت
رزی:بهش گفتم ولی....
ات:ولی؟
رزی:قبول نکرد
ات:واقعا
رزی:نه شوخی کردم*خنده
ات:زهر ماررر
رزی:چیه خو
ات:اصلا دیگ زن داداشت نمیشم
رزی:نشو*خنده
ات:نمیشم
رزی:باشه بابا شوخب کردم بیا بریم کلاس
ات:باشه...
(پرش زمانی به ۱سال بعد)
ات ویو
الان من دوست دختر فلیکسم ویه سال از اون موقع میگذره ومیشه گفت جین و فراموش کردم همینطور کوک رو...کوک قراره با لیا ازدواج کنه منو فلیکسم رابطمون خوبه وخیلی دوسش دارم تهیونگم قراره با یونا دوست دخترش ازدواج کنه..چندشب پیش که دیدمش اینو بهم گفت...ولی..ولی یه چیزو نتونستم فراموش کنم..اونم خودکشی روزی بود..اون چندماه پیش خودکشی کرد بعد اینکه از هیونجین جدا شد ولی اخرم دلیلشو نفهمیدم..دلم براش تنگ شده اون همیشه دختر شادی جلوی من بنظر میرسید ولی هیچ وقت باورم نمیشه که اون واقعا خودکشی کرده
..تو این چندماه فلیکس سعی میکرد مواظبم باشه که انقدر بخاطر رزی گریه نکنم فک میکنه نن نمیدونم که خودشم ناراحته...انقدر ددشتم به داستان ۱سال پیش والان فک میکردم که حواسم به فلیکس نبود..
فلیکس:بیب چرا جواب نمیدی
ات:ببخشید فلیکس حواسم نبود
فلیکس:اشکال نداره
ات:راستی چی میخواستی بگی فلیکس
فلیکس:میخواستم بگم میخوای به جای قدم زدن بریم شهر بازی؟
ات:اوهوم بریم..*کیوت
فلیکس:باشه بریم*خنده
........
*پایان
____________________________________________
خب بچه اا این فیکم تموم شد و اینکه این فیک بر اساس واقعیت بود...♡لایک یادتون نره♡
۱۴.۸k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.